سفارش تبلیغ
صبا ویژن

در شهر هی قدم زد و عابر زیاد شد

ترس از رقیب بود ، که آخر زیاد شد

این قدرهام نصف جهان جمعیت نداش

با کوچ او به شهر مهاجر زیاد شد

یک لحظه باد روسری اش را کنار زد

از آن به بعد بود که شاعر زیاد شد

هی در لباس کهنه اداهای تازه ریخت

هی کار شاعران معاصر زیاد شد

از بس که خوب چهره و عالم پسند بود

بین زنان شهر سَر و سِر زیاد شد

گفتند با زبان خوش از شهر ما برو

ساک سفر که بست ، مسافر زیاد شد




تاریخ : جمعه 94/11/30 | 3:19 عصر | نویسنده : سید محمدرضا موسوی | نظر


یه وقتا دلت طوری تنگ میشه که مغزت کاملا فلج میشه

بدی هاش یادت میره

نامردیش یادت میره

بی محبتی و رفتارسرد و تلخش یادت میره

وقتی با بیرحمی تنهات گذاشت یادت میره

فقط میگی خدایا یه دقیقه ببینمش این دل وامونده آروم شه...!






تورا نه عاشقانه

نه عاقلانه

و نه حتی عاجزانه

که تو را عادلانه در آغوش میکشم

عدل مگر نه آن است که هر چیز سر جای خودش باشد؟؟!




................................................................



سلام 
امیدوارم که زندگی به کام همه شما دوستان شیرین باشه
از همه شما ممنونم که بهم لطف دارین و وبلاگم میاین
بعضی از بچه ها درخواست آهنگ وبلاگو داده بودن 
که بفرستم براشون، همین روزا لینک دانلود اهنگو میذارم وبلاگ
که راحت بتونین دانلود کنید
راستی بچه ها ببخشید که دیر پست میذارم
اخه اینترنتم قاطی کرده کانکت نمی شد
برای همه شما آرزوی سلامتی همراه با لب خندون دارم




تاریخ : دوشنبه 94/11/26 | 3:58 عصر | نویسنده : سید محمدرضا موسوی | نظر
روزی کشاورزی متوجّه شد ساعتش را در انبار علوفه گم کرده است.
ساعتی معمولی امّا با خاطره ای از گذشته و ارزشی عاطفی بود.
بعد از آن که در میان علوفه بسیار جستجو کرد و آن را نیافت از گروهی کودکان که در بیرون انبار مشغول بازی بودند مدد خواست و وعده داد که هر کسی آن را پیدا کند جایزه ای دریافت نماید.
کودکان به محض این که موضوع جایزه مطرح شد به درون انبار هجوم آوردند و تمامی کپّه های علف و یونجه را گشتند امّا باز هم ساعت پیدا نشد.
کودکان از انبار بیرون رفتند و درست موقعی که کشاورز از ادام? جستجو نومید شده بود، پسرکی نزد او آمد و از وی خواست به او فرصتی دیگر بدهد.
کشاورز نگاهی به او انداخت و با خود اندیشید، "چرا که نه؟ به هر حال، کودکی صادق به نظر میرسد."

پس کشاورز کودک را به تنهایی به درون انبار فرستاد.
بعد از اندکی کودک در حالی که ساعت را در دست داشت از انبار علوفه بیرون آمد.
کشاورز از طرفی شادمان شد و از طرف دیگر متحیّر گشت که چگونه کامیابی از آنِ این کودک شد.
پس پرسید، "چطور موفّق شدی در حالی که بقیه کودکان ناکام ماندند؟"
پسرک پاسخ داد، "من کار زیادی نکردم؛ روی زمین نشستم و در سکوت کامل گوش دادم تا صدای تیک تاک ساعت را شنیدم و در همان جهت حرکت کردم و آن را یافتم."

ذهن وقتی که در آرامش باشد بهتر از ذهنی که پر از مشغله است فکر میکند.
هر روز اجازه دهید ذهن شما اندکی آرامش یابد و در سکوت کامل قرار گیرد و سپس ببینید چقدر با هوشیاری به شما کمک خواهد کرد زندگی خود را آنطور که مایلید سر و سامان بخشید.






تاریخ : یکشنبه 94/11/25 | 2:50 عصر | نویسنده : سید محمدرضا موسوی | نظر

 

 

چیستان و معما

 

چیستان و معما های فیلی بسیار جالب

 
 
چیستان و معما هایی که در ادامه می خوانید یکی از بهترین مجموعه های معما می باشد که در عین سرگرم کردن شما حس طنز شما را نیز شکوفا می کند حتما بخونید . اگه نخونید واقعا از دستتون رفته من که خیلی حال کردم نکته ای رو که باید دقت کنید اینه که حتما همه ی چیستان و معما ها رو باید تا آخر بخونید :

چیستان و معما

 
چیستان اول : با یک معما ی ساده شروع می کنیم . می تونید بگید که اگه یک فیل بالا ی درخت بره چی می شه ؟
 

چیستان و معما

 
معما ی دوم : خوب حالا سوال رو یکم سختش می کنیم . اگه سه تا از همون نوع فیل بالای درخت برند چه اتفاقی می افته ؟

چیستان و معما

 

  چیستان سوم : حالا اگه پنج تا فیل از درخت بالا برند چه اتفاقی می افته ؟

 
 

چیستان و معما

 
معما ی چهارم : می رسیم به سوال آخر این بخش که یک فیل چطوری می تونه از درخت بیاد پایین ؟
 
 



تاریخ : یکشنبه 94/11/25 | 2:45 عصر | نویسنده : سید محمدرضا موسوی | نظر
معمای وزیر
 
 
 
معمای روز قتل وزیر به دست پادشاه
 
 
 
 
 
 
 
به خاطر سوء تفاهمی که بین وزیر دانا و پادشاه ایجاد می شود، پادشاه دستور قتل وزیر را صادر می کند و این جمله را به کار می برد "تو را روزی از هفته آینده خواهم کشت که از آن روز خبر نداری" وزیر دانا پس از شنیدن این جمله با کمی تامل می گوید که مرا هرگز نمی کشی!!! پادشاه از وی شرح دلیل می خواهد که اگر دلیل قانع کننده ای بود وی را نکشد.معما اینجاست که اگر شما جای وزیر دانا بودید چه استدلالی می آوردید؟
 



تاریخ : یکشنبه 94/11/25 | 2:43 عصر | نویسنده : سید محمدرضا موسوی | نظر

کلمه ای که الان خیلی رو بورسه و عاشقای دل خسته و داغونا میگن اینه:هیییی 




شاید باورتون نشه ولی این دیالوگ ماندگار من بود به خرم که تند بره




تاریخ : یکشنبه 94/11/25 | 2:35 عصر | نویسنده : سید محمدرضا موسوی | نظر

یه سلامی هم بکنیم به اون منگلی ک سه روز جکش صفحه اول فورجوک بود ولی صدتا بیشتر لایک نخورد!





سلام خاک تو سرت!

مدیونین فک کنین اون منگله خودمم:/




تاریخ : یکشنبه 94/11/25 | 2:34 عصر | نویسنده : سید محمدرضا موسوی | نظر


  • قالب وبلاگ
  • اس ام اس
  • گالری عکس